تالین ساهاکیان – آلمان
میتوان روز را خلاصه کرد
در یک لیست خرید طولانی…
میتوان شبها به اخبار گوش داد
و در بحث کشدارِ روز بعد شرکت کرد
و تظاهر کرد
بیخرج و بیدردسر
به نگرانی و دلسوزی…
میتوان از کنار سگی تصادفی
بیتفاوت عبور کرد
و گفت «وقت ندارم»…
میتوان شتابان به پناهجویی گفت
«آدرس را نمیشناسم»…
میتوان رو از بیخانمانی در خیابان یخزده گرداند
و چشم دوخت
به ویترینی پرزرقوبرق…
میتوان داوطلبانه کور و کر و لال بود…
میتوان تقصیرها را به تساوی تقسیم کرد
میان جبر روزگار،
گردش ستارگان،
قیمت نفت،
بازار راکد کار،
دولتها و ملتها،
تاریخ و جغرافیا
و فریاد زد «من پاکم»…
میتوان برای خود دلسوزی کرد
میتوان دستی را که یاری میجوید
پس زد و گفت: «خودم قربانیام»…
میتوان در هرزگیِ دنیا گم شد
یا حتی چیزی به آن افزود
میتوان خوشبختی را
با یک قهقهۀ طولانیِ پوچ اشتباه گرفت
و زندگی را به واژهٔ «میگذرد» تنزل داد…
میتوان دیواری محکم ساخت
از بهانهها
و بزدلانه پشت آن سنگر گرفت…
میتوان در معادلات دنیا
هیچ بود
و گفت «آسانتر است»…
میتوان روانه شد
با سیل حماقت دستهجمعی
به سمت مردابی گندیده…
میتوان از قانون رنگ آفتابپرست پیروی کرد
میتوان به نرخ روز نان خورد
و گفت «گندم گران است»…
میتوان با نمودارهای بورس
بالا و پایین رفت…
میتوان از درد و رنج، پولهای کاغذی ساخت
و با آن درد و رنج بیشتر خرید…
میتوان بر دوش دنیا سوار شد
دستی بر شانۀ خود زد
و احساس زرنگی کرد…
چه حسی دارد اما
ایستادن و وجودداشتن
دنیا را عاشقانه بر دوشکشیدن
و برهمزدنِ همۀ آن معادلات غلط…
چه شوری دارد
تغییرکردن و تغییردادن
تازهشدن و تازهکردن…
چه موجی میآفریند
نگاه آسودهازدردِ آن سگ
در کلینیک دامپزشکی…
چه شوقی دارد
تماشای بازی بچهٔ تو با بچهٔ آن پناهجو…
و آن بیخانمان سرمازده
که دستهایش را به فنجان قهوهاش میمالد
انگار از آنسوی سخاوت به تو مینگرد…
چه کارها که نمیتوان کرد و نکرد
میتوان در دنیا گم شد
و به هرزگی آن افزود
میتوان اما دنیایی تازه آفرید
و آفرینش، کار ماست…